اشعار خالد نقشبندی را در سایت ادبی هم نگاران قرار دادهایم. ضیاءالدّین ابوالبهاء مولانا خالد ذوالجناحین شهرزوری شناختهشده با نام مولانا خالد شهرزوری، فیسلوف، عارف و متأله کرد اهل عثمانی و از مرشدان طریقت نقشبندیه است.
فهرست اشعار خالد نقشبندیغزلیاتقطعاترباعیاتمخمساتاشعار عربیاشعار کردیغزلیات
واحسرتا که جدا شدم از خانه خدا
از غصه وقت گشت شود دل ز هم جدا
ما را نبود خواهش رفتن ز کوی دوست
اما چو امر اوست، ز سر میکنیم پا
اهل صفا به داغ غم مروه مردهاند
من شاد چون زیم، که شدم دور از صفا
حجر و مقام و زمزم و ارکان و ملتزم
گویند بازگرد، کجا میروی کجا؟
دامان دل گرفته، برندم کشانکشان
حنانه، روضه، منبر و محراب مصطفی
از اشتیاق یثرب و درد فراق بیت
کاهی است دل، فتاده میان دو کهربا
خالد چو دوست در همهجا جلوهگر شود
پس غم مخور ز خانه او گر شدی جدا
وام بگرفتم به صد جان گرد نعلین ترا
هست جانی آنهم از تو چون دهم دین ترا
بی توام چندان مطول شد شب تاریک هجر
مختصر خوانم تطاولهای زلفین ترا
ماه نو بر مهر ثابت عقرب و پروین روان
وه چه زیبد هیئت اشکال بی شین ترا
بر رسد بندان نگردد کشف راز ار ننگرند
گرد روی خون چکان، چوگان زلفین ترا
نفی جزء و حصر فرد شمس و استلزام او
بس منافی شد دهان و زلف و خدین ترا
چشم بیمارت دهد در هر اشارت صد شفا
بوعلی مشکل که داند حکمت العین ترا
چهره ات ز آب دلارائی هوا را داده نم
تاب رخسارت هویدا کرد قوسین ترا
خالد از ابروی مشکینت اگر گوید سخن
چون کشد آخر کمان قاب قوسین ترا
به معمار غمت نو ساختم ویرانه خود را
به یادت کعبه کردم عاقبت بتخانه خود را
فرو ماندند اطبای جهان از چارهام آخر
به دردی یافتم درمان، دل دیوانه خود را
ز سودایت چنان بد نام گشتم در همه عالم
به گوش خود شنیدم هر طرف افسانه خود را
به گرد شمع رویت بس که گشتم ماندم از پرواز
سرت گردم چه زیبا سوختی پروانه خود را
ادیب من جلیس من شود در حلقه رندان
به گوشش گر رسانم ناله مستانه خود را
در اقلیم محبت از خرابیهاست معموری
به سیل اشک باید کند اساس خانه خود را
سراپا نعمتم با این همه درماندگی خالد
نمیدانم چه سان آرم به جا شکرانه خود را
جز تو سرمایه جان نیست مرا
بی تو سودای جنان نیست مرا
کی کنم قول کسی در حق تو
گوش جز تو به جهان نیست مرا
گر شوم از سو کوی تو جدا
غیر فریاد و فغان نیست مرا
بی وصالت که جز او مایه عیش
نیست شادی به روان، نیست مرا
به وفای تو که تا روز وفات
جز وفا از تو گمان نیست مرا
چنان ببریدی آخر رشتههای آشنایی را
که نتوان داد داد شکوه روز جدایی را
پس از همخانگی چندان بیابان در میان آمد
کبوتر بر نتابد خط شرح بینوایی را
کسی کاو باشد از اهل سعادت چون روا دارد
به حرف دشمن دین ترک احباب خدایی را
چنان دانم که ناگه دامن از وصلت برافشانم
که تا بینی جزای این همه بیاعتنایی را
به شی گفتم مشو زنهار مغرور تلفطها
که لطف و قهر یکسان است رند لاابالی را
بود بس ناروا در ناز و نعمت ناسپاسیها
چه سان هرگز روا دارد خدا این ناروایی را
میرسد گر شوی تو دور از ما
تا سمک اشک و آه تا به سما
دل به کویت چنان شده است اسیر
ابدا لیس یرفع القدما
دیده جویای خاک درگه توست
ترب اقدامکم یزیل عمی
بیجمال تو گر روم به بهشت
لا اری الروح بل اری الما
دم به دم در فراقت ای همدم
تمزج العین بالدموع دما
دل هدف پیش تیر غمزه توست
لحظ عینیک لورمی کرما
خالد از عشق تو چه چاره کند؟
خالق العرش بالهوی حکما
ای گل رویت بود مژگان به چشمم خارها
صد ماه کنعانی برم چون نقش بر دیوارها
احوال آزار مرا پرسیده بودی از کرم
سهل است با هجر تو بر جان سختی آزارها
لیک از وفور انتظار، شد چشم گریانم چهار
شاید کند آن غمگسار، غم خواری بیمارها
نا آمدن را تیر بیم از طعن مردم وجه نیست
هستند صافیطینتان عاری ز عیب و عارها
نبود تفاوت پیش من از نامدن تا آمدن
این بس که خالد در دلت باری گذشت از بارها
الهی تا به کی مرغ دل اندر دام کاکلها
بود درمانده و پا بسته، ای حلال مشکلها
اگر نه خامه مانی ز فیضت رشحهریز آمد
کجا یک قطره شبنم ریختی بر چهره گلها
وگرنه بر گلستان پرتو حسنت زدی عکسی
که در وی میشنیدی بانگ واویلای بلبلها
به تقدیر ار نبودی دست تقدیر جهانآرا
که را در خود بدی مشاطگی زلف سنبلها
به یک جلوه ز روی ماه کنعنانی درافکندی
ز شهرستان مغرب تا به مصر آواز غلغلها
جمالی را که نه آرایش از عکس رخت گیرد
چه سود از خط و خال و غازه و زیب و تجملها
به داد خالد بیچاره درمانده رس یا رب
که دارد قلزم جودت بسی چون او به ساحلها
به یک جنبش ز برق لامع نور قدیم جود
به لطفش وارهان از گردش دور تسلسلها
مجمر سینه ز دوریت به تاب است امشب
وز غمت صبر به دل نقش بر آب است امشب
در هوای نمک لعل و می دیده مست
دل که در آتش عشق تو کباب است امشب
گل رخسار تو نقش است و چنان در دیده
کآب چشمم همگی عین گلاب است امشب
نادیم خواب مبادا که به خوابت بینم
دیده بخت مرا بین چه به خواب است امشب
وز غمت سیل سرشکم همه معموره گرفت
بی گل روی توام خانه خراب است امشب
به زلال لبت از بسکه بود تشنه لبم
عالم اندر نظرم موج سراب است امشب
خالدا تا به خیال نگهش مدهوشم
کی مرا داعیه باده ناب است امشب؟
جای جانان است اینجا مایه جانم کجاست؟
منزل سلطان خوبان است سلطانم کجاست؟
همچو مجنون کوه هامون می نوردم بهر او
سو بسو می جویمش اما نمیدانم کجاست؟
چون کواکب صف به صف فوج بتان در جلوه اند
شاه خوبانم کجا خورشید رخشانم کجاست؟
سخت سرگردانم اندر این شب تاریک هجر
روشنی بخشم کجاست شمع شبستانم کجاست؟
اشکبارم، بی قرارم، دردمندم، دل فکار
قره العینم کجا آرام و درمانم کجاست؟
بلبل فصل خزانم واله شیدای گل
ای دریغا نو گل گلزار رضوانم کجاست؟
قمری بیچاره ام طوق وفا در گردنم
هر طرف کوکو زنان سرو خرامانم کجاست؟
باز دل طرز سخن سنجی ز نو آغاز کرد
محفل آرا نکته پرداز سخندانم کجاست؟
خالدا خاطر ز خوبان جهان دارد ملال
دلربای نازنین و نار بستانم کجاست؟
بی روی توام ای مه نو خانه خراب
وز هجر توام صبر به دل نقش بر آب است
در خواب توان دیدنت و خواب نیاید
از بس که مرا دیده اقبال به خواب است
دوشم به نگاه تو دل از باده غنی بود
خون جگر امشب می و غم جام شراب است
گر بار دگر دست دهد آن می لعلت
ما را چه غم از فوت نی و چنگ و رباب است
خالد اگرت عمر گرانمایه ز کف رفت
افغان چه کنی، قاعده عمر ذهاب است
ز رشک سرو قدت، سرو پای در خاک است
کتان پیرهن گل ز روت صد چاک است
کنایت از دهن توست سر جوهر فرد
برون ز دایره فهم و حد ادراک است
چو بگذری به سر کوی کشتگان غمت
هزار جان گرامیت بند فتراک است
نه دیده من مسکین نظاره باشد و بس
نظارهات همه شب چشم هشت افلاک است
مع الوجود زلال دهان و زلف کجت
چه جای چشمه حیوان و مار ضحاک است
بدان امید که باد بگذری به سرش
به رهگذار تو خالد فتاده چون خاک است
گرچه اسباب طرب پیش من امشب نه کم است
شادیم بی گل روی تو همه درد و غم است
داب ارباب محبت نبود آسایش
لذت عاشق دل سوخته اندر الم است
به امید سر خود پای منه در ره عشق
که در این مرحله سر باختن اول قدم است
گردن شیشه می گیر و سفالینه جام
اگرت آرزوی تاج کی و جام جم است
جان من دولت جاوبد به دنیا مفروش
گر کنی نیک نظر حاصل آن یک دو دم است
گر زنی نوبت شاهی به جهان تا مانی
اولت درد سر و آخر کارت ندم است
زخم ناخورده ز خالد طمع شر مدار
سینهاش گر به مثل لوح و زبانش قلم است
قطعات
اگر مرد کاری در دوست باز است
وگر قصه جویی، حکایت دراز است
بود کار آزادگان ترک هستی
به ابحاث محمود و نقل ایاز است
گر آزاد خواهی شدن، بندگی کن
هر آیینه محبوب بنده نواز است
ز سوز حقیقت طلب بهرهای را
نه بهره به به تحریر سوز و گداز است
ز خود رستن و ترک دعوی نمودن
ره مرد مردانه پاکباز است
نه خرگوش را پنجه نره شیر است
نه دراج را چنگل شاهباز است
ز خالد شنو شرط فتح طریقت
ورق شستن و خامشی و نیاز است
امامانی کز ایشان زیب دین است
به ترتیب اسمشان میدان چنین است
علی، سبطین و جعفر با محمد
دو موسی باز زین العابدین است
پس از باقر علی و عسگری دان
محمد مهدیم زان پس یقین است
داد از تظلم فلک حقه باز داد
چندین هزار خرمن هستی به باد داد
در گلشن وجود شکفته نشد گلی
کآخر ورق ورق نه به خاک فنا فتاد
این معدن مروت و این کان عقل و هوش
این بحر حلم و منبع عرفان و عدل و داد
جانش که طوطی چمن خلد بود، شد
آخر به آشیانه اصلی خویش شاد
یعقوب بود، یوسف زندان مرگ شد
سر در ره وفا شه دادگر نهاد
تاریخ رحلتش ز خرد جستم و ز علم
اول دریغ گفت و پس آنگه بگفت داد
آنکه صد فضل بر روان دارد
هر که سودای نام آن دارد
نام نامی او به بیت اخیر
همچو در در صدف مکان دارد
گنج فضل است و معدن عرفان
زیبد ار خالدش نهان دارد
آنچنان جای کرده در دل تنگ
تو مپندار جای جان دارد
خامه در وصف آدمیت او
اخرس است ارچه صد زبان دارد
زلف سربسته از دل عشاق
مرغ پا بسته در میان دارد
هزبر بیشه مردی سلیم بن محمود آنکه
به نوک نیزه اش بس عقده واناشده، واشد
ز کینش رزمگه شد دشت چین از بس تن بی جان
تو می گوئی ز جبهه ش قابض الارواح هویدا شد
تمنا داشت پیش شیر شیران داور اعظم
کشد خود را و آخر عمر او در این تمنا شد
بسوی آشیان قدس در پرواز شد جانش
روانش طوطی نرهتگه فردوس اعلی شد
به ماتم داریش آشفته شد شاهنشه ایران
به چشمش روز روشن چون شب تاریک یلدا شد
ز مرگ او بسی آه و دریغا در جهان افتاد
همین تاریخ سال مرگ او آه و دریغا شد
برد گل رشک از روی محمد (صلعم)
خویش خون گشته از روی محمد
سپر شد پیش پیکان غم آنکو
نظر دارد بر ابروی محمد
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش
شکوه چشم آهوی محمد
ز فردوس برین جا دور دارد
اسیر آن دو جادوی محمد
نگردد بلبل اندر صحن گلشن
ز باد ار بشنود بوی محمد
غنی از سبحه و زنار شد دل
مرا بس خال و گیسوی محمد
نهاده در قدم سروسهی سر
ز شرم سرو دلجوی محمد
نهندت حجر خالد گر ستانی
دو عالم را به یک موی محمد
رباعیات
گر بی تو شوم شاد غمم روز فزون باد
سر تا قدمم در یم آفات نگون باد
ور بر گل نسرین نگرم بی گل رویت
چون غنچه دلم ته به ته آغشته خون باد
امروز که منزلم نصیبین گردید
از داغ غمت دلم نصیبین گردید
دوری ز سر کوی تو از من دور است
اما چه توان کرد نصیبب این گردد
ای آنکه ز کنهت همه کس حیرانند
دیوانه و دانا به برت یکسانند
القصه ز تو غیر تو کس واقف نیست
نازم به تقدس تو ای بیمانند
مخمسات
ای وصل تو اعظم امانی
سرمایه و عیش و کامرانی
گر بی تو به عمر جاودانی
یک لحظه زیم به شادمانی
یارب نخورم بر از جوانی
در بحر غمم فتاده مشکل
کشتی رسدم دمی به ساحل
بر باد شدیم ز آتش دل
شد آب دو چشمم خاک تن گل
افسوس تو حال ما ندانی
بی مهر رخ تو شام هجران
ریزم چو سپهر خون به دامان
صد چاک کنم ز غم گریبان
لیکن چو نمی رسد به سامان
مقصود چه سود خون فشانی؟
پیوسته چون غنچه می خورم خون
هر گوشه رود ز دیده جیحون
دامن شده ز اشک سرخ گلگون
بی قد تو لیک سرو موزون
ما را چه هوای گلستانی
گر زیسته ایم بی وصالت
غرق عرقیم از خجالت
اما به دو ابروی هلالت
این نیست حیات بی جمالت
مرگی است به نام زندگانی
بی صبر و شکیب داشت یک چند
خون دل ریش آرزومند
با هجر تو تا گرفت پیوند
ای من به خیال از تو خرسند
ببرید ز دوستان جانی
خالد ز دو دیده خون سارا
می بار نهان و آشکارا
زان ابر نهال مدعا را
شاداب همی نما خدا را
تا بار دهد همان که دانی
یارب به مجردان افلاک
یا رب به شه سریر لولاک
از غیر تو رستگان بی باک
پیش تو شفیع آورم تاک
بار دگرم بدو رسانی
اشعار عربی
یا انیس القلب فی ضیق الفراق
یا دواء عن تصاب لایطاق
یا جلی القلب یا حلوالمزاج
یا زکیا جمله الاقران فاق
چون ز لطف خلق و حسن خلق تو
دم زنم کز لطف داری اشتقاق
ان تسل عن بال بلبال الفوآد
اوشئا بیب دموعی و احتراق
فالذی حلالک باللطف الوسیم
ثم قد خلاک من شوب النفاق
والذی فی البین اعطانی جوی
لحظه فی العمر لست فی الفراق
کالعهود اللائی فی تلقائکم
مدتفا رقنا دموعی لاتطاق
ینظرونی کیف لم الله بی
وابل الدمع بنار الاشتیاق
کیف نصب القدمع کسر الجفون
جز ما قلبی و جرا باتفاق
بر خلاف قاعده دور از رخت
نیست خالی روزگارم از محاق
مذ نایت عن نبال الهدب قد
صرت من عضب العذاب کالعراق
یامرونی الصبر قوم فی الوداع
لم یذقوا من اذاه من لواق
کیف یدری باضطرام البال من
لیس من لحظ العیون النجل ذاق
مت فی الهجرولم ارجو الوصال
من یطیق الصبر مع هذا العناق
خالد از لعل لبت یاد آورد
زان بود نظمش تر و شکر مذاق
اشعار کردی
دیسان دیاری دلبه ری وه ک مه شعه لستان داد دیار
نوور بوون له سه ر کیوی ئوحود تومار به تومار ئاشکار
خوش خوش نه سیمی عه نبه رین بین خوش ده کاتن سه رزه مین
ئه ما نه بویی عه نبه رین یا نافه یی میشکی ته تار
بی واده ئیمشه و روژ هه لات یا نووری جانان سات به سات
روشن ده کاتن سه ر بیسات فی اللیل یولج النهار
پربوله نورده شتی به قا، گویا حه بیبی خوش لیقا
لیلا علی السلع ارتقی من نوره القاع استنار